من و ني ني كوچولو
يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربون زير گنبد كبود يه امير بود و يه فروغ و ا يه ني ني به اسم نوژا يه روز دختر كوچولولوي قصه ي ما صبح زود خروس خون از خواب ناز بيدار شد. بعد از شستن دست و صورتش و مسواك زدن به مامان و باباش سلام كرد و نشست سر ميز صبحانه. يه نگاه زير چشمي به بابا انداخت و بعد چند لحظه پرسيد: - بابا جووووووون امروز نميري سر كار ؟ مرخصي هستي؟ بابا خنديد و گفت: - دختر گلم امروز جمعه است و يه روز تعطيل كه آدمها استراحت كنن و به كارهاي عقب افتاده اشون برسن. در ضمن دخترم قراره امروز با مامان بريم يه برادر واست بياريم. - يعني يه عروسك واسم بياريد؟ از كجا ؟ - عروسك كه نه عزيزم يه برادر كوچولو از بيما...
نویسنده :
مامان فروغ
1:40